الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

Elena my little angle

النا 10-11 ماهگی

نازنین دختر من خیلی وقته نشده برات بنویسم اما تازگی ها کلی گل کاشتی و خواستم بیام اینجا و برات ثبتشون کنم   * روز 28 فروردین 2 تا دندون های پیش بالات در یک حرکت انتحاری باهم جوونه زدن. الان سمت راستی کاملا لثه رو شکافته اما سمت چپی یه نقطه است هنوز.   * روز 19 فروردین برای اولین بار با هواپیما سفر کردی. رفتیم اهواز یک هفته خونه خاله منیر اینا. خوش گذشت بهمون. شما رفت و برگشت موقع پرواز در حال شیر خوردن خواب بودی. خیلی آروم و گل بودی و مامان رو اذیت نکردی.   * حرفه ای شدی توی چهار دست و پا و بدوبدو همه جا می ری. دستت رو می گیری به بلندی ها و یه ضرب از جات بلند می شی...بدون کمک چند ثانیه هم می ایستی. &n...
1 ارديبهشت 1393

چهاردست و پا رفتنت مباررررررک!!

*نفس مامان شما شب دوشنبه 28 بهمن برای اولین بارچند قدم چهار دست و پا رفتی   این کار رو بعد از 2-3 ماه تمرین انجام دادی که البته من فکر می کنم اگر بیشتر روی زمین می ذاشتمت زودتر هم راه می یفتادی چون خیلی وقت بود روی دست و پاهات می ایستادی و می خواستی بری جلو   مامان خیلیییییییییی خوشحاله از اینکه شما بالاخره راه افتادی عسلکم   ...
3 اسفند 1392

تولد 8 ماهگیت مبارک

النای شیرینم دختر نازنینم   فرشته کوچولویی که خدا مثل یه گل زیبا دستچینت کرد و توی دامن من گذاشتت تا زندگیم رو معطر و شاداب کنی   تو وارد نهمین ماه زندگیت شدی و یه دنیا شادی و خنده و شیطنت رو به خونه مون آوردی آنقدر شیطون و بلا و پر انرژی هستی که گاهی کم می یارم جلوت واقعا!!!!!! کارهایی که می کنی:   *برای غذا گررررررررررررررررررریه می کنی شیکموی من  یه کاسه غذا می خوری ولی وقتی تموم بشه آییییی گریه می کنی هاااااا    به محض اینکه ظرف غذا رو از روی میز غذات اونور تر می برم با نگرانی نگام می کنی بعد چشات پر از اشک می شه..حالا من باید توضیح بدم کلی که نه عزیزم گریه نکن ؛ آخه دختر...
21 بهمن 1392

دندون دومت هم دراومد

خوشگلممممممممممممممممم   دیروز 9 دی ماه با فاصله 4 روز از دندون اولت دومین دندونت پایین سمت چپ دراومد دیروز همش بداخلاق بودی ..مامان اشرف جوونت عصری بردت طلافروشی و برات یه دستبند خوششششگل خرید که خیلی به دست تپلت می یاد نفس مامااااااانی   خلاصه اومدیم خونه داشتیم روی تخت تمرین چهاردست و پا می کردیم که یهو چشمم به مروارید خوشگلت افتاد دست زدم دیدم بعلهههههههههههههههه دراومدهههههههههه   مبارکت باشه خوشگل من...فردا می خوام آش دندونی برات بپزم عسلم خیلی دوست دارم ...
10 دی 1392

اولین مرواریدت در اومد!

گل دختر مامان   چه روزای خوبی یه این روزا داری به سرعت بزرگ می شی...روز به روز رشد می کنی...بیشتر می فهمی و بیشتر می خندی عزیزم   مهمترین اتفاق این روزا دراومدن اولین دندون مرواریدیت روز پنج شنبه 5 در ماه 1392 بعد از 1 هفته بی تابی و بی خوابی و کسالت بود   آب دهنت کماکان روونه و شبا بد می خوابی...عزیزم چه دردی داره این دندون درآوردن.امیدورام جنس دندونات خوب باشه و خوب هم ازشون مراقبت کنی نازنینم   تو یه هفته اخیر مدام سعی می کنی حرف بزنی...آبه --گا--آگوون--با با---م م---غغغغغغغ---خخخخخخخخخ---گگگگگگ بیشترین چیزایی که می گی   مدام هوا رو از دهنت پوف می کنی بیرون ومی خندی   ...
7 دی 1392

النا آآآم می خوره

نفس مامانی شما خیلییی غذا خوردن رو دوست داری *از 18 آذر یعنی 6 ماه و 2 روزگی سوپ رو با آب بوقلمون برات شروع کردم الان سوپ بوقلمون و ماهیچه می خوری...مرغ خیلی بهت نساخت. این اولین سوپته..البته از دفعه های بعد پیاز توش حذف شد!       * از وقتی جعفری تو سوپت ریختم آنچنان لبتو موقع غذا می مکی انگار آبنباته..خیلی سوپ با جعفری رو دوست داری.   *قدت شده 70 سانت مامان جون. الان 8 کیلو و نیم هستی..عاشق اون قد و بالاته مامانت عشق من.   * یه هفته بعد از تولد 6 ماهگی خونه خاله زهره برات تولد گرفتیم.اینم کیکت:         * این روزا روزای مهمی برای خانواده کوچیک ماس...
28 آذر 1392

6 ماهی که گذشت

خوشگل مامان الان شما تو خواب نازی و مامان وقت کرده بعد از مدتها بیاد تو وبلاگت بنویسه     سرم خیلی به توفسقل شیطون بلا گرم بوده و همه وقت منو می گیری اتفاقات زیادی تو این مدت افتاده   * کوچولوی مامان شما روز چهارم تولدت بدجوری زدی گرفتی و 2 روز بیمارستان بودی...بعد روز 20 تولدت هم دوباره زردیت بالا رفت و متاسفانه 2 روز دیگه بستری شدی     * تا 2 ماهی یه کوچولو دل درد و اینا داشتی و جوش و بی تابی و همش دوست داشتی بغل باشی. 4 ماهه که شدی مامان تشخیص داد آلرژی داری و با یه سری رعایت الان خیلی بهتری     * ماه اول فقط 600 گرم وزن گرفتی ولی از ماه بعد جبران کردی و الان خدا رو شکر...
13 آذر 1392

1 ماه و 1 هفته و1 روزگیت مبارک

    عسل مامان این یادداشت رو چند وقت پیش برات نوشته بودم ولی وقت نکرده بودم بذارم:   دختر خوشگلم الان که دارم برات می نویسم توی بغلم خوابیدی و سرت روی شونه مه.. وقت نکرده بودم تا امروز که بیام اینجا و برات چیزی بنویسم این یه ماه گذشته زندگی ما از این رو به اون رو شده و با اومدنت یه عالمه عشق و شور و شوق، دل نگرانی و مسئولیت و البته خستگی و بی خوابی های بی پایان روآوردی دخترکم 2 بار بیمارستان بستری شدی به خاطر زردیت که سخت ترین روزها بود برای من..انگار قلبم از جا کنده شده بود و توی اون اتاق ان آی سی یو داشتن خنجر می کردن توش...بابایی هم کلافه بود و خیلی غصه دار بودیم ولی اصلا نمی خواستیم به روت بیاریم..اح...
2 مرداد 1392

فردا روز تولد توست

عزیز دل مامان و بابا...فردا صبح 6:45 دقیقه وقت اتاق عمل داریم..بابا عکاس و فیلم بردار هم هماهنگ کرده...مامان اشرف و بابا محسن هم 5 و نیم صبح میان دنبالمون تا با هم بریم بیمارستان  همه کارهامون انجام شده و آماده است...امشب هم مامان و بابای بابا علیرضا اومدن اینجا و سیسمونی ات رو دیدن و مامان بزرگت کلی برات ذوق کرد عزیزم به امید خدا فردا با هم ملاقات می کنیم دختر زیبای من تنها آرزوی مادرت سلامتی کاملته دوستت داریمممممممممممممممممممممممممممممم ...
16 خرداد 1392