الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

Elena my little angle

فقط 2 روز مونده

فرشته کوچولوی مامان فقط 2 روز مونده تا تو رو توی آغوش بکشم و انتظار 9 ماهم به پایان برسه فقط 2 روز باورش برام سخته...از تصور اینکه توی دل مامانی دیگه نباشی تعجب می کنم و احساس می کنم جات تو دلم امن تره..می ترسم بیای بیرون و وجوت نازت اووووووخ بشه...چرا این حس رو دارم نمی دونم!!!!!!!!!!! خیلی ماشالا ماشالا بزرگ و سنگین شدی مامان جون و بهم فشار می یاری...ولی هی پیش خودم می گم ای کاش می شد طبیعی به دنیا بیارمت تا بتونی تا آخرین لحظه توی خونه گرم و نرم و پر عشقت بمونی و لذت ببری ولی خب این دیگه قسمتمونه که اینجوری بیای به دنیا بابایی نازنینت با یه انرژی باورررررررررر نکردنی مشغول تهیه و تدارک کاراشه...هر چی من خواستم رو انجام دا...
14 خرداد 1392

پنج شنبه 16 خرداد می یای تو بخلمووووووون

خوشگل مامان من و بابایی تازه از دکتر برگشتیم...دکتر شکم مامان رو معاینه کرد و گفت آب دور شما خیلی خوبه...پای مامانی هم ورم نداشت.فشارم هم خوب بود. معاینه هم کرد که گفت ترشحات هم عادی یه و خلاصه همههههههههه  چی خوبه و آماده برای اومدن شما. خانوم دکتر مهربونت روز پنج شنبه بهمون وقت داده تا بریم بیمارستان و همدیگه رو بالاخره بعد از 9 مااااااه ببینییییییییم. نمی دونی چه هیجان و استرسی دارم...یهو که دکتر گفت پنج شنبه دلم هری ریخت و استرس وجودم رو گرفت...اما بعد با بابایی رفتیم یه کمی خرید کردیم و شام گرفتیم و اومدم خونه با خاله پریسا صحبت کردم و الان آروم ترم.. از فکر اینکه یه موجود کوچولو که همه مسئولیتش با منه 4-5 روز دیگه...
11 خرداد 1392

آخرین جمعه من و بابای

فرشته کوچولوی مامان و بابا الان ساعت 3 صبحه و خبر بهم رسید که خاله شقایق هم به سلامتی زایمان کرد وسروش هم حالش خوبه و تپل و مپل توی بغل مامان جونشهههههه دخترم تو هم تا 5-6 روز دیگه حداکثر می یای تو بغل مامانی...خدا کمک کنه ایشالا سالم باشی عشق و نفس مامان ...ایشالا وجود نازنینت سلامت باشه و دور از هر مشکلی... این دکتر سونو گرافی که روز چهارشنبه رفتم پیشش و گفت معده شما متسع شده خیلی ناراحتم کرد و نگران ولی توکل به خدا می کنم...خودش حافظت باشه...تو امانت اونی دست من و بابا و هرجور که باشه ما تسلیمیم و امانت داریش رو می کنیم. مامان جون این روزای آخر روزای عجیبی هستن. دیگه حتی دلهره و اضطراب هم ندارم. با بابایی رفتیم عرفان امروز و ...
10 خرداد 1392

8 روز تا دیدار تو

عسل مامان فقط 8 روز تا دیدار با تو مونده تکونات کمتر شده و خدا رو شکر دردام هم منظم نیست و فکر می کنم راحت تا 16 خرداد که قراره بیای توی بغلم توی شکم مامانی بمونی نمی دونم چرا اینجوری شدم حتی هیجان هم دیگه ندارم فقط انتظار...انتظار دیدنت نگرانی اینکه آیا می تونم مامان خوبی باشم؟ می تونم از پس اینهمه مسئولیت بر بیام یا نه؟می تونم با عشق به همه سختی هایی که این 10 سال به خاطر فکر بهشون بچه دار نشدم مقابله کنم و خوشحال باشم تو زندگیم؟ به روز عمل و لحظه دیدنت فکر می کنم...به دردها و سختی های بعد از عمل و روزای بعدش که قراره عادت کنم به بودن یه نی نی و مامانش بودن و مدیریت کردن درد و ناراحتی و شلوغی های دورم... در هر حال این ...
8 خرداد 1392

تولدت نزدیکه!!

سلام زیبای مامان...ماه خرداد ماه تولد تو رسیده و واسه اومدنت روزها رو می شمارم عسلکم. امروز پیش خانوم دکتر مهربونت بودم و بهم گفت که دیگه باید کم کم منتظر شما باشم خانوم خانوما...دکترگفت احتمالا به خاطر دردهام می ذاره هفته آینده پنج شنبه یا جمعه که می شه 16 یا 17 خرداد تا خدا چی بخواد مامان جون برای دیدنت بی تابم دیگه...راستش رو بخوای الان ساعت 2 و نیم صبجه و من یه قطره کوچولو خون دیدم حالا منتظرم ببینم بازم هست یا اشتباه کردم و اگه بود که دیگه باید خیلی زودتر از 16 خرداد شما رو توی بغلم بگیرررررم.... اگه نبود هم که صبح می دوم می رم آرایشگاه و به کارام می رسم که منو غافلگیر نکنی یهو مادر جووووووووووون!!!! در هر حال من و ...
7 خرداد 1392

دخمل تپلی من

عشق مامان دلم درد می کنه و بی خوابی زده به سرم...شما امروز کمتر تکون خوردی ولی تازگی ها به شدت تکون می خوری و حرکاتت هم دردناک شده یه کمی!!! دیروز با بابایی سونو رفتیم و شما رو دیدیم ..مامان قربون اون صورت مثل ماه و انگشتای ناز دستات و وجود نازنینت بشه که مثل قرص ماااااااه می مونی عشق من    اینم عکس 4 بعدی از صورت ماهت..نمی دونم اون لبای غنچه و لپ های نازنازیت به کی رفته ولی احساس می کنم خیلی شبیه بابایی جوووونت باشی عسلم. دیروز توی 35 هفته و 3 روزگی وزنت 3043 بود ماشالا که دکی گفت طبیعی بخوام زایمان کنم شاید تا 4کیلو هم برسی ولی دکی خودم امروز گفت احتمالا 3800-900 می شی و گفت با این وزن و دور سر!!! که حدود 9 س...
31 ارديبهشت 1392

لباس هات رسید!

دختر گلم دیروز ددی زحمت کشید و یه چمدووووووووون لباس و وسایل برا شما دختر گل من و بابا علیرضا از دبی آورد... مامان اشرف و بابابزرگت هم اینجا بودن و همه کلییییییی ذوق کردیم از دیدن وسایل شما.... بابا محسن گلت که تا فهمید لباس ها داره می رسه ظرف نیم ساعت با یه جعبه شیرینی خودش رو رسوند...بابایی ات هم تازه با چمدون و یه جعبه شیرینی رسید و ما همه با هم وسائلت رو یکی یکی باز کردیم و نگاه کردیم و ذوق کردیم...من که از خوشحالی و هیجان داشتم واقعا از حال می رفتم..شما هم اون تو هی خودت رو می کوبیدی به من...مثل اینکه خیلی از خوشحالی ما خوشحال بودی دختر نازنازی من. حالا نمی دونم که چطور می تونم صبر کنم تا اون روزی که شما بیای و من این لباس ...
27 ارديبهشت 1392

رها کوچولو متولد شد

خوشگل مامان...قربون اون دست و پا زدن های مدام، سکسکه های اساسی و ویبره های عجیب غریب و شیطونی هات بره مامان... 3 روز پیش خاله پریسا اورژانسی مجبور شد رها کوچولو رو از شکمش درآره..رها فقط یه هفته از تو بزرگتر بود اما به خوبی شما ورجه وورجه نمی کرد..در هر حال دکتر تشخیص داد و فسقلی رو 10 شب روز دوشنبه درآوردن... وای مامانی یعنی شما الان اونقدری هستی؟ اینقدر ناز و ظریف و خوردنی بود...ولی من دلم نیومد بهش دست بزنم... تازه بچه بی حال هم بود یه کم... از اون روز بی تاب و ملتهب شدم تا تو رو ببینم در عین حال مدام دعا می کنم که زودتر از وقتش نیای بیرون عزیز دل مادر..دلم می خواد وقتی به دنیا می یاد تپلی و سالم و قوی باشی حسابی حسابی نم...
27 ارديبهشت 1392